بسم الله
با یک روز تاخیر می نویسم پست عمه ی سادات را ...
عصر پانزدهم رجب مثل هر سال اشک شرمندگی و طلب آمرزش، با گریه برای ام المصائب به هم می آمیزد ...
خدایا ...
همه ی مصیبت ها یک طرف، مصیبت تنها ماندن عصمت الله میان آن همه نامحرم یک طرف...
هرچه بزرگتر می شوم بیشتر درک می کنم این جمله را که شمشیرها برنده تر بود یا نگاه ها؟؟؟
ما با وجود این همه گناه و عفیف نبودنمان ، از هجوم نگاه، از تنها ماندن در میان نامحرمان، از هم صحبتی با افرادی که بی حیا هستند، معذب می شویم ...
ما کجا و آن دریای عصمت کجا؟؟؟
ما کجا و آن دریای حجب و حیا؟؟؟؟
ما کجا و زینبی که زیر سایه ی غیرت علوی رشد کرده کجا؟؟؟
ما کجا و بانویی که آفتاب رویش را ندیده کجا ؟؟؟
هرچه می کنم حرف دل به زبان نمی آید...
حق دارد مولایمان که فرمود:
اگر اشکم تمام شود خون گریه می کنم بر داغ اسارت عمه جان زینب... !!
کاش می شد ما هم مانند مولایمان خون گریه کنیم بر غربت بانویی که جبرئیل برای غربتش گریست ...
پ.ن: از مسجد که میای بیرون ، اصلا هوا فضا عوض میشه... خطورات فکری و دلی عوض میشه ... اصلا همه چی عوض میشه... اگر خدا می خواست قبول نکنه ، اصلا دعوت نمی کرد ... کاش بشه نگهش داشت ... کاش...