يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۴۰ ق.ظ
هارب منک الیک ...
به نقل از حاج محمد اسماعیل دولابی
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود.
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینه ی پدر چسباند؛ شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد!
شما هم هروقت دیدید اوضاع بی ریخت است، به سوی خدا فرار کنید:
"ففروا الی الله من الله"
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خدا هست...
پ.ن۱: خدای من مانند آن پدر، خستگی از کار بیرون ندارد !
پ.ن۲: حبیب من؛ اخم تو جانمان را می گیرد؛ شلاق می خواهی چه کار ؟
پ.ن۳: یا حبیب... متوحشم از خودم؛ به کدام سو بگریزم که هر سو بروم آغوش توست...
پ.ن۴: متن تقدیم به سیده عزیزم...
۹۱/۰۶/۲۶
جان؟!! :)