دور از دنیا برای چند روز!
درمانده ام در پیچیدگی ظرفِ زمان و مکان...
هفته گذشته این زمان کــــــجا بودم و این هفته کجا؟
غروبِ باصفای اروند که نسیمش از جنس نسیم دنیا نیست و امواجش با روحت حرف می زنند و آب بر خودش می پیچد و رعب در دلت می افکند و به یادت می آورد شاهکارِ بچه های فاطمه را ...
.
واقعا ظرفِ مکان تا این حد مهمه؟
امسال جنوب یه جور دیگه بود؛ با همیشه فرق داشت. نمیدونم سفره ی فاطمیه بود که رزقش رنگ و بوی دیگه ای داشت یا دل من عوض شده بود یا ...
نمیدونم چه سری داره که آیه های جنوب تکراری نمیشه... تکرارِ این مفاهیمِ همیشگی چرا برای عقل ها ملالت آور نمیشه؟ (الحمدلله)
از خجالت امسال نمیتونستم سر بالا بگیرم...
اونا از همه چیشون گذشتن؛ حتی از نیازهای اولیه و اساسی یک انسان صرف نظر کردن! از آب و غذا گذشتن! از خوابشون گذشتن! از خانواده چشم پوشیدن!
اونا تو گرمای پنجاه درجه با زبون روزه عملیات کردند و نق نزدند! تو سرما رفتن تو آبِ اروند و نق نزدند!
کاش اطراف امیرالمومنین بودند این شیرمردها تا حضرت آه نکشن و نگن زمستان شما را به جنگ می خوانم می گویید سرد است و تابستان ...
اونا بخاطر امام از همه چیشون گذشتند. زنده به گور شدند اما گفتند به امام برسونید ما تا آخرین نفس ایستادیم ...
یک شب نماز شبش قضا شد ده روز جریمه روزه گرفت!!
اما من؛ امثال من...
از آب و غذا و خواب که هیچ، از خواهش های ته مونده ی دلمون هم نمی تونیم بگذریم
از نگاه حرام، فکر حرام، حرف حرام، به سختی دل می بریم !
به هر بهونه از درس که جهادِ مختص به ماست می زنیم
با کوچکترین ناهمواری و مشکلی نق می زنیم
اهل کامیم ! اهل نازیم! اهل غفلتیم! غافل از این که: اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست ...
نماز شب که هیچ، نماز صبحمون هم قضا بشه خیالمون نیست!
دیگه اون ها که معصوم نبودند؛ شهدا مثل ما بودند ... آدم بودند! معمولی بودند !
ما کجا ... اونا کجا ...
حیفِ آقــا که امثال ما رو حزب اللهی ترین طرفداراش می دونن
حیفِ آقا که حرفش رو زمین مونده؛ ولی ما هنوز تو خرده فرمایشات دل خودمون موندیم ...
حیفِ آقا که ما هنوز تو خودمون و نفس خودمون گیر کردیم...
. . . . . . .
. . . . . . .
فــــــــــکـــــــــــه امسال آسمان هم چند قطره ای با ما بارید ...
فـــــــــکـــــــــــه امسال بابا انگار قدم به قدم همراه من بود؛ همه جا؛ همه لحظه ...
فکه امسال خیلی بوی چادر خاکی مادر می داد نمی دانم سِرَش را ...
امسال قدم به قدم به یادِ دلِ تنگِ بابا...
تازه امسال فهمیدم جاماندگانِ از قافله ی شهدا حق دارند که این گونه خون به دل باشند؛ تازه فهمیدم در این شهر سیاه چه می کشند ...
گویی امسال تازه چشیدم که دل کندن از آن خاک های معطر، کارِ ما نیست؛ چه برسد به افرادی که زیر باران آتش و گلوله حتی لحظه ای به پرنــَــکشیدن فکر نمی کردند... طبیعی است که هنوز داغِ فکه بر دلشان سنگینی کند ...
رسیدن به شهر خودمان همان و زنان و مردان وارونه همان و آهنگِ ناهنجارِ تاکسی همان؛ که در بدو ورود به یادت می آورد این جا همان جایی است که اصلا شبیه بهشت نیست ...
بابا را که دیدم؛ بغضِ شکسته ام قابل پنهان کردن نبود...
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!
بابا را می بویم و تازه می فهمم تک تکِ موهای سفیدش را چه قدر عاشقی باید کرد ...
بابا را می بویم و انگار تازه امسال فهمیده ام که چقدر پاهایش بوی کربلا می دهد ...
***
عبرت : به قول دوستم وقتی می رفتیم اگر ذهنمون رو آزاد می کردیم معلوم نیست سر از کجا در می آورد ! وقتی رفتیم و نَفَس ها و چشم ها و تمام جوارح دنیازده مون رو شستیم ، تو راه برگشت، فکرت رو آزاد بذار! ببین؛ کجا رفت؟ کاملا متوجه تفاوت میشی...هر متر و هر قدم که اتوبوس تو راه برگشت دور میشد از مناطق و از اون شهرها و از اون جاده ها... حتی خطورات ذهنی عوض میشد...
باباجون وقتی دید زیاد دلگیرم از این خطورات عجیب و غریب، لبخندی زد و گفت: شیطان فکر رو میاره تو دل آدم ... اینطور نیست که دل بره به سمت امور غیرخدایی! بلکه شیطان تا می بینه حال دلت خوبه خطورات رو میاره به دلت... وسوسه می کنه ...
ای کاش این قدر مرد باشم که در عین حال که برای انجامِ وظایفِ زمانِ خودم، به این شهرِ دنیازده برمی گردم؛ از اون حــــــال و هوا برنگردم ...
شدیدا التماس دعا
سلام...
ان شالله امسال حفظ می کنیم ... من دلم روشنه ... بحق مادر ...
راستی! عکسِ باصفایِ فرمانده رو بریزی تو گوشیت دیگه مجبور نیستی تو دانشگاه دنبالش بگردی ها :دی