.:. چادرم ؛ پرچم من .::.

آن گاه که عشق کامل شد؛ پروانه عاشق شد، به آتش عشق پروانه خواهد سوخت...

.:. چادرم ؛ پرچم من .::.

آن گاه که عشق کامل شد؛ پروانه عاشق شد، به آتش عشق پروانه خواهد سوخت...

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ق.ظ

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست...

هشت سال پیش

در چنین شبی به سوی حرم امام مهربان می رفتیم

با عشقی در دل که تازگی ها جوانه زده بود

با شوری در سر که پیش از ان عشق، پدید امده بود

و با حرارتی در رفتار که صبح انگیزه ای می شد تا ما را از بستر برخیزاند و شب به سختی خود را عقب می کشید و مغز بیچاره مان را رها میکرد و اجازه میداد تا بخابیم...

 

درست هشت سال گذشته از روزی که در رواق دارالحجه نفس هایمان را به نکاح یکدیگر درآوردند، ظهر روز میلاد امام محمدتقی علیه السلام... در اولین دقایق همسری مان، طواف میکردیم دور تا دور حرم باصفایش، و در کمتر از ده دقیقه از ابتدا تا انتهای زندگی را خدا نشانمان داد. نوزادی در آغوش مادر، کودکی بازیگوش، جوانی عاشق، خانواده ای جاافتاده، پیرمرد و پیرزنی کنار هم و در انتها! تابوتی که آورده بودند تا برای بار آخر دور مولایش بگردد و روانه منزل ابدی شود...

 

آن روزها دعای خاصی در لحظه عقد داشتم برای خودمان و نسلمان، بلندپروازی هایی داشتم که بقول حاجی، دعاکردنشان  هم پررو بودن میخاست... 

پررو بودم

کاش حالا هم همانقدر پررو و بلندپرواز میبودم...

هشت سال گذشته و آن قدر بالا و پایین شده ام و پیچ و تاب خورده ام و قلب بی در و پیکرم به خاطر دلبستگی های دنیایی لگدمال شده است که شاید شباهتی به آن دخترک چادری بانشاط بلندپرواز باانرژی اهل مطالعه و بابرنامه نداشته باشم.

هر بار غصه بخورم از این عدم شباهت و هر بار با لحن جدی او مواجه شوم که: کی گفته باید شبیه گذشته ت باشی تا بگی خوبی؟ تو باید هرروز بهتر و پخته تر و کامل تر از گذشته باشی پس دست از نگاه به گذشته بردار!

امسال شب میلاد امام محمدتقی، دومین سالی است که آرزوی دلم برآورده شده و محمدتقی کوچکم را در آغوش دارم و برایش از امام ریوف عیدی میخواهم. و همچنان یقین دارم امام رضا علیه السلام عجیب عیدی می دهد روز میلاد پسر...

 

سال گذشته، 9 ماه از تولد محمدتقی گذشته بود و بخاطر خلق و خوی خاص پسرک و البته خودمان، هنوز نتوانسته بودیم انطور که دلمان راضی شود او را به هییت ببریم، شب جمعه ای بود و گفتیم امشب برویم؟ و این طلسم را بشکنیم؟

شال و کلاه کردیم و به سختی به برنامه ی هفتگی حیات رسیدیم. و در کمال تعجب دیدیم به جای روضه هر هفته، برنامه میلاد امام جواد علیه السلام برپاست! و آی ذوق کردیم آی ذوق کردیم که عجب شبی افتتاجیه هییت رفتن سه نفره مان را زده اند... در حالی که ما اصلا حواسمان نبود به میلاد گرچه که سالگرد عقد بیادماندنی مان باشد!

بگذریم

میگفتم؛ همچین شبی همچین ساعتی در راه مشهد بودیم ... و من خیره به صورت خوابیده ی مردی که دلم را برده بود، غرق در خیالات اینده؛ فکرِ مسیر پیش رویی که قرار بود وقف رضای باشیم، و هنوز نمیدانستم دقیق چگونه باید زندگی پر از درس و مشق و مریض را هم جهت با ارمانهای انقلاب پیش ببرم؟ جوری که با افزایش سن، آرمانگرایی مان نم نکشد و تز روشن فکری برمان ندارد و ...

هشت سال گذشته و چنین شبی، در شهری دور از زادگاه مادری، در خانه ای بدون تلویزیون، و دور از اقوامی که بتوانیم در منزلشان به تماشای برنامه های ارزشی بپردازیم! بعد از کلی جستجو موفق شدم تمام برنامه های مربوط به وداع و تشییع و خانواده شهید نوروزوی را پیدا کنم و به سنت همیشه شب زنده داریم، در تنهایی و سکوت پس از خوابیدن پسرک ببینم. 

و غبطه بخورم و اشک بریزم و به خوم ناسزا بگویم که چرا نمیشناسیم این جواهر ها را تا وقتی پیشمان هستند و گاهی حتی فرصت هم سفره شدنمان می دهند...

و با این همه تغییر و تطور در حالات و انقلاب در عواطف و تفکرات، بعد از هشت سال ناگهان به واسطه این شهید عزیز پرتاب شدم به روزهای نوجوانی و جوانی ام؛ آنقدر که دلم خواست بیایم و در این غار تنهایی ام بنویسم گرچه که هیچ کس از اینجا رد نشود! اینجا پناهگاه، لحظه های تلخ و شیرین سالهای دور من است در دقایقی که فقط خودم بودم و خدا...

و حالا مطمینم همسرم فردا عصر که از کشیک سی ساعته برگردد، بهترین هدیه سالگرد ازدواجمان برایش همین یافته امشبم خواهد بود: فرشته! بگو ببینم کلیپ جدید چی داری؟ این چند روز اصلا تو حال و هوای شهید نبودم و فرصت فکر کردن نداشتم...

.

.

و من هنوز فکر میکنم به مسیر زندگی... به اینکه اقا فرموده هر کجا هستید، آن جا را مرکز جمهوری اسلامی بدانید و کار کنید، با همسری که میدانم مرکز جمهوری اسلامی برایش همان اورژانسی است که مریض الکی و مریض لت و پار، همه با یک سرعت به سمتش هجوم می برند و او سعی می کند یادش بماند در هر لحظه خدا ناظر است... من هم مادری با مدرک پزشکی عمومی، که باید فعلا در خانه بنشیند و فکر کند که با این مدرکِ دهن پرکنِ دوست نداشتنی اش قرار است چکار کند؟ بی تعارف, نباید بگذارم سی سال دیگر هم از عمرم هدر رود...

با چه سرعتی هشت ساااااال گذشت که گویی همین دیروز بود که آقای ک ما را سر مزار سید به هم و به سید سپرد و چه صادقانه گفت که قدر این روزها را بدانید که هیچ وقت دیگر تکرار نمی شود... با چه سرعتی می رویم به سمت مرگ

مرگی که بوی شهادت نمی دهد... چقدر وحشتناک!

.

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۰۵:۳۱
کبوتر حرم